۳/۲۲/۱۳۸۹

نامه

قریب یک سال است که در آن روز جا ماندم، روزی فراموش نشدنی، روزی که چوب خوردیم، روزی که اشک ریختیم، روزی که آه کشیدیم ولی ای کاش فقط همین بود؛ ای کاش زیر آسمان آبی، زمین سرخ نمیشد، ای کاش حزن ما و شوق آنان به هم گره نمی خورد، ای کاش چرایمان پاسخی داشت، ای کاش باری در دل آن آشک و آه امید هم بود، امید به همان فریادها که نه از خس و خاشاک که از خاک و ریشه اند، امید به آنان که آهنگ هماهنگ آزادی و عشق سر دادند و این سرود را پایانی نیست مگر رسیدن
من شکو فایی گل های امید م را در رویاها می بینم
و ندایی که به من می گوید:
گر چه شب تاریک است
دل قوی دار
سحر نزدیک است

۱ نظر:

هیوا گفت...

آری، اندکی صبر که سحر نزدیک است.