من به هنگام شکوفایی گل ها دردشت، بازبرخواهم گشت، تو به من می خندی
من صدا میزنم :آی !
بازکن پنجره را !
پنجره را می بندی
با من اکنون چه نشستن ها،خاموشی ها،با تو اکنون چه فراموشی هاست
چه کسی می خواهد من وتو ما نشویم ، خانه اش ویران باد
من اگر مانشوم، تنهایم
تو اگر ما نشوی ،خویشتنی
از کجا که من تو
شور یکپارچگی را درشرق باز برپانکنیم، ازکجا که من وتو،مشت رسوایان را وا نکنیم
من اگر برخیزم ،تو اگربرخیزی ، همه برمی خیزند.
من اگر بنشینم، تو اگر بنشینی، چه کسی برخیزد؟
چه کسی بادشمن بستیزد ؟ چه کسی پنجه درپنجه هر دشمن دون آویزد؟
دشت ها نام تو را می گویند، کوه ها شعر مرا می خوانند
کوه باید شدوماند،رود بایدشدورفت، دشت بایدشدوخواند
در من این جلوه اندوه ز چیست ؟ در تواین قصه پرهیز که چه؟
در من این شعله عصیان نیاز، درتو د مسردی پاییز که چه؟
حرف راباید زد! درد راباید گفت! سخن ازمهرمن وجور نیست
سخن ازمتلاشی شدن دوستی است ، وعبث بودن پندار سرور آورمهر،
آشنایی با شور؟ وجدایی با درد ؟ ونشستن در بهت فراموشی، یا غرق غرور؟
سینه ام آینه ست،با غباری از غم .
تو به لبخندی ازاین آینه بزدای غبار
آشیان تهی دست مرا، مرغ دستان تو پر می سازد
آه مگذار که دستان من آن ، اعتمادی که به دستان تو داردبه فراموشی ها بسپارد
آه مگذار که مرغان سپید دستت، دست پرمهرمراسردوتهی بگذارد
من چه می گویم، آه...
با تو اکنون چه فراموشی ها، با من اکنون چه نشستن ها، خاموشی ها ست
تو مپندار که خاموشی من، هست برهان فراموشی من.
<< حمید مصدق >>