چندیست به سبب اشتغال در صنعت با کارگران بسیاری آشنا شده ام، کارگرانی که قدرت دستان آنان به اندازه قدرت فکر مهندسین است و اگر آنان نباشند هیچ طرحی عملی نیست. شنیدن صحبت کارگران و نشستن پای درد دل آنها گرچه ملال آور است ولی مرا ناخودآگاه به سراغ منابع فکری مارکس میبرد. آنجا که کارگری از حقوق هفت ماه به تاخیر افتاده اش میگوید، آنجا که از شرایط سخت کار و زندگی می نالد، آنجا که از دروغ و تزویر مدیران غمگین است(شاید نمیداند این وصف تمام سرزمین ماست). من بخود میلرزم وقتی که سراغ عدالت خداوند را از من میگرند، نمی توانم ماتریالیسم تاریخی مارکس را برایشان شرح و بسط دهم، به سخنرانی انگلس بر سر تابوت مارکس می اندیشم وقتی که می گفت آدمی باید قبل از هر چیز غذا و آشامیدنی و پوشاک و مسکن داشته باشد تا بتواند به سیاست و علم و هنر و مذهب بپردازد. همان مذهبی که به این کارگران میگوید در هر حال شکرگذار باشید و تسلیم و فروتنی پیشه کنید؛ حال نیک می فهمم که چرا دین به ظن مارکس افیون مردم است. کارگری که تنها به دنبال حق خود است و توقع رفتاری انسانی را دارد جسور خوانده میشود و گاهی هم مخل نظم و امنیت و تنها چیزی که برای من پس از هر روز کاری باقی می ماند صدای خوش یکی از همین کارگران است که میخواند: مرغ سحر ناله سر کن ...
در این مقال من بر آن نبوده که بر مارکس ارج بی جهت نهم و یا او را نقد کنم تنها به این فکر میکنم که دو قرن پیش مردی به حال کارگران اندیشه کرده بود و تمامی جوامع چه سوسیالیست و چه سرمایه دار او را به خاطر ترسیم تصویر دنیای بدون فقر می ستایند ولی افسوس که امروز مردی نیست.