۱۱/۲۱/۱۳۸۸

حکایت امروز

درویشی را بدیدم که چون از خفت بر خاست و چاشت به قدر حاجت کیک زردی همی خورد و سمت پیشه همی شد به قصد خوشه ای تا به هنگام ظهر که صدایی از شکم او برخاست و ناگاه پژوهشکده رویان را همی یافت و شیر بزی شبیه سازی شده بخورد وبه سمت نیروگاه بوشهر همی شد و در راه دست آوردهای بسیار بدید که اثار شادکامی در وی ظاهر گشت و به هنگام فرو آمدن خورشید اندکی از پول نفت را بر سر سفره ای آورد و تناول نمود وآنگاه در خواب شد و زیر لب چنین گفت:

من  گرسنه  در برابر سفره  نان 
همچون عزبم بر در حمام زنان 
پول نفت و شیربزوخوشه بخورم   
 تا نکشم جور تبعید و سختی زندان

۱ نظر:

سید حسین گفت...

سلام سهیل
شعرت از نظر وزنی اشکال داشت
و..............
نمی دونم به خدا چی نظر بدم
(پدر شبی در خانه چشم اندر چشم من دوخت و همی گفت که روزی فرزندی ازتخمم سرش را با زبانش بر باد خواهد داد )
جانان پسر رندی آموز .........
موفق باشی