۲/۲۰/۱۳۸۷

شروع حکمت

تقابل آرزوهای انسان و مقاومت طبیعت از دیر زمانی باعث پیوند درون آدمی وجهان طبیعت شده است هرچند دراین نبرد طبیعت پیروز شده و بشراین نا توانی رادر طی این دوران به صورت اعتقادات دینی-اسطوره ای بروز داده است.این شرایط بشر را در موضع ظعف قرار داده است ولی از جهت دیگر او را به اندیشیدن وادار کرده است،همچنین پدبده های غیر قابل شناخت برای انسان مانند مرگ،علت حیات،خیروشروبسیاری سوالات دیگر باعث بوجود امدن مکاتبی شده که درصدد پاسخگویی به این مسایل بوده اند.
اورفیک ها؛انسان را متشکل از دوعنصرخدایی-آسمانی واهریمنی-خاکی می دانستند وبه تناسخ معتقد بودند.آنها براین باور بودندکه انسان با پرهیز از پلیدی به عنصر خدایی میرسد واگرتا لحظه مرگ به عنصر خدایی نرسیدپیوسته زاییده می شود تا درنهایت ازناپاکی ها رهانیده شود،درنتیجه اورفیک ها به روان انسان نوید سعادت و رستگاری می دهند.
مکتب ملطی؛طالس،آناکسیمندروس وآناکسینس که این مکتب را درشهر ملطیه پایه گذاری کردند.آنها ماتریالیسم طبیعت گرا بودند و به خدا اعتقادی نداشتند.
هراکلیتوس؛فیلسوف تاریک اندیش وبدبین که خرد را درهم سخن شدن با طبیعت می دانست و معتقد بودجهان خود به خود به وجود امده وهیچ خدا یا انسانی آن را نیافریده.او همه چیزرا درتغییر ودگرگونی می دانست.هراکلیتوس پایه گذار مفهوم دیالکتیکی است که بعدها در فلسفه هگل وکامل تر درجهان بینی مارکس دیده می شود.اومعتقد به کشمکشی ابدی میان اضداد درجهان است،خوبی وبدی را یکی می داند که درنظر ما متفاوت می ایند وشادی وغم را لازم وملزوم می داند.
مکتب الئا؛(کسنوفانس،پارمنیدس،زنون) معتقد بودند که هرگز به حقیقت کلی نمی توان رسید،هستی را یکپارچه و واحد می دانستند که نه تقسیم پذیر است ونه دگرگون شدنی و نه دارای حرکت،هستی نه از نیستی پدیدآمده ونه بار دیگر نیست می شود.
امپدوکلس-آناکساگوراس؛امپدوکلس ماتریالیست معتقد بودعناصربا کنش دو نیروی متضادجذب ودفع یا مهر و کین به وحدت می رسند یا از هم جدا می شوند،آناکساگوراس هوادار دموکراسی بود و به پیوند و جدایی عناصربر اساس نیروی عشق ونفرت اعتقاد داشت.فرضیه اومبنی بر تکامل هدفمند و قانونمند جانداران به علت گزینش طبیعیت ترکیبات دارای اهمیت تاریخی است.
اتوم گرایان(لوکیپوس،دموکریتوس)؛لوکیپوس نخستین کسی است که هم قانون علیت را وضع کردو هم قانون علیت تام را،هیچ چیز بدون علت به وجود نمی اید بلکه همه چیز به دلیل معین وجبر وضرورت به وجود امده است.دموکریتوس بر این باور بود که اتوم ها ذرات تقسیم ناپذیر،ابدی ودائما در حرکت هستند.به نظراو این جهان نه به دست خدا بلکه از سرضرورت وبه طور طبیعی به وجود امده است
سوفسطاییان(پروتاگوراس،گورگیاس)؛پروتاگوراس بی اعتقاد به هست ونیست خدایان بود و به ظن او انسان مقیاس همه چیز است ومقیاس هستی جیزهایست که هست ومقیاس نیستی چیزهایست که نیست.گورگیاس کوشید اثبات کند که هیچ چیز وجود ندارد واگر هم وجود دارد قابل فهم و شناخت نیست واگر هم قابل شناخت باشد قابل بیان برای دیگران نیست،سوفسطاییان حکیمانی دوره گرد بودند که به جوانان فن مجادله می اموختند تا بتوانند در بحث به هر شکل حرف خود را غالب کنند ودر ازای این آموزش پول دریافت می کردند.
سقراط؛او واقعیت را به سه بخش تقسیم کرد:عالم خارج یا طبیت،جامعه انسانی وذهن.سقراط تغییر جهتی را از بررسی طبیعت به سوی روابط انسانی بنیان نهاد وشروع به بررسی روابط اجتماعی وروابط انسانی به شیوه علمی نمود.به اعتقاد سقراط ساختارجهانی ساخته عقلی است که بر روال عقل انسانی می گردد گرچه برتری نامتناهی دارد بنابراین جهان ازانسان تبیین می گردد نه انسان از قوانین عام طبیت.سقراط نپذیرفت که حقیقت نسبی است،به ظن او رفتار اخلاقی باید مبتنی بر معرفت باشد و ان معرفت،معرفت به ارزش های جاویدان است و برای همه و در همه اعصار یکسان است.شناخت امروز ما از سقراط براساس نوشته های افلاطون است زیرا خود او هرگز چیزی ننوشته است بنابراین ما سقراطی افلاطونیزه شده را از لابه لای مجالس بحث های می شناسیم که افلاطون نقل می کند وهمواره نقش اول مباحثات سقراط است.

۱ نظر:

ناشناس گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.